برای روایت داستان تیارا باید چند قدمی در زمان به عقب برگردیم: زمانی که بازار طلای مشهد، شامل ویترینهایی میشد که زنها روبهرویشان میایستادند و مطابق چند الگوی از پیش تعریفشده، درخواست میدادند. فروشندهها سفارش را به پستوهایی میبردند که استاد طلاساز در آن، پسران نوجوان را در ازای دریافت سفته به تمرین جوشکاری و ارهکاری مشغول میکرد.
من در این زمان کجا بودم؟ «حوریه خوابنما» بهتازگی روی مدرک فارغالتحصیلیام ضرب خورده بود، بهتازگی فهمیده بودم که برای ساخت زیورآلات دستساز کوچک نمدیام، خرجکارهای پیشساخته کافی نیست و به چیزهای تازهتری برای «خلق» نیاز دارم.


در این تلاقی زمان و مکان مرسوم نبود که اساتید شاگرد خانم بپذیرند. دورههای آموزشی با آنکه به کیفیت واقعی «طلاسازی» نزدیک هم نبود، بسیار گرانتر از حدی بود که برایش آماده باشم. ارهکاری و جوشکاری و فلزکاری را با پادرمیانی پدرم، در یک کلاس خصوصی کمهزینه یادگرفتم. اما اولین سفارش «عقیق سبز در رکاب نقره» نشانم داد که انگشتانم برای جادوی «خلق» به چیزهای بیشتری نیاز دارند.
در بازار مردانهٔ طلای آنروزها، فرصتی برای خودم خریدم.
در قالب مشتری، مراحل ساخت را کناردست استادان طلاساز تماشا میکردم و به ذهن میسپردم. اشتیاقم بهحدی بود که استاد طلاساز موافقت کرد خلاف روال، من را به شاگردی بپذیرد، اما جوری که جنسیتام برایش دردسر نشود.
نمیتوانستم مثل شاگردهای پسر، در کارگاه بمانم و بهجایی برای تمرین نیاز داشتم.
ساعات کوتاهی کنارش میایستادم و آموزش میدیدم، بعد باید آنقدر در خانه تمرین میکردم تا به خروجی موردنظر برسم و بشود درس بعدی را شروع کنیم.
بدون معطلی برای اجازه و توافق دیگران، وام یواشکی کوچکی دستوپا کردم و کانکس دومتری با ابزارهای حداقلی را در حیاط خلوت آپارتمان مستقر کردم.


کمتر از روزی ۴ ساعت خواب و بیشتر از ۱۶ ساعت کار و تمرین در یک مکعب دومتری، ذهن را به دنیای تازهای میبرد.
جایی که هر متر از مسیر را خودش میسازد و از راهِ انگشتانی که در کاراند، پیادهسازی میکند. جایی که جادوی خلق شکل میگیرد: «خیالی که در ذهن میگذرد، به یک زیبایی واقعی در دنیای ماده تبدیل میشود.» زیبایی واقعی و چشمنوازی که کلمهٔ «تیارا» بهخوبی توصیفاش میکند.